متینمتین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

رفتن سرکار مامانی

مامانی از 16 بهمن رسما باید میرفت سرکار . 16 بهمن چهارشنبه بود اما مامانی از شنبه روزی دو سه ساعت می رفت سرکار تا تو غریبی نکنی عزیز جون ( مامان بابایی) زحمت کشیدن و نگهداری تو رو تا عید قبول کردن عزیز جون تو رو خیلی دوست داره و از مهر که مامانی میرفت کلاس خیاطی با عزیز اخت شده بودی وقتی می بینیش بهش می خندی و خونه عزیزشون همش دنبالش میری و بهش می چسبی  .خلاصه شب شیر می دوشیدم و با غذای کمکی که واست درست می کردم که یا فرنی بود یا سوپ یا هر دو راهی خونه عزیزشون میشدی .منم ساعت 2 ونیم می اومدم دنبالت . صبح من و بابایی سوار ماشین میشدیم می رفتیم خونه عزیز بابایی پیشت می موند تا سرویسش بیاد دنبالش و من میرفتم سرکار اینطوری کم تر غریبی می کر...
11 بهمن 1394

آش دندونی متین جون

سلام عزیز دلم خیلی وقت بود میخواستم واست آش دندونی درست کنم اما نمی شد تا بالاخره تصمیم گرفتم جمعه ..... بهمن آش رو بپزم سه شنبه از اداره مرخصی گرفتم رفتم خرید وسایل دندونی مثل ( حبوبات و ظرف و قلم و ...)  . پنج شنبه شب هم قلم رو گذاشتم پخت و پیاز داغ کردم جمعه هم ساعت 5و نیم صبح دندونی رو بار گذاشتم . تا ساعت 12 دندونی آماده بود و ساعت 4 هم کشیدیم با کمک دایی ایمان که برای نگه داشتن تو اومده بود سمنان دندونی رو تزیین کردیم و دایی و بابایی رفتن توزیع کردن . دایی ایمان جون بابت کمکات ممنون
11 بهمن 1394

مهمونی خونه دوست بابایی

 دوست بابایی جمعه شب ما رو خونه خودشون دعوت کرد . اونا تازه خونه خریده بودن خونشون خیلی خیلی خوشکل بود . ما از همه زودتر رسیدیم متین و آرتین پسرهای اون یکی دوست بابایی هم بودن. بعدا مهدی و علیرضا و ریحانه بچه های دوستای دیگه بابایی هم اومدن خلاصه جمعتون حسابی جمع بود . تو اول یکم بی قراری می کردی و از بغل من تکون نمی خوردی اما کم کم یخت باز شد و می رفتی سمت میز آقایون رومیزی رو می انداختی و با دو تا دستات محکم میزدی روی میز . به کارهای بچه ها نگاه می کردی وباآرتین رابطه ات خوب بود . مهدی با اسلحه ای که آورده بود همش میخواست تو رو بکشه .بابایی اون شب سوپی که برات آورده بودم بهت داد . و سر سفره هم از غذای خوشمزه خاله مریم خوردی . خاله مری...
11 بهمن 1394

اولین مهمونی رسمی خونه خودمون بعد تولد تو

مامانی عسلم سلام بعد بدنیا اومدن تو ، نشد که مهمونی رسمی داشته باشیم البته ماه رمضان مامانی سوپ و کتلت درست کرد و بردیم خونه عزیز و عمو ها اومدن خونه عزیز و افطار کردم . اما این بار بعد مدت ها که مامانی می خواست عموها رو دعوت کنه ( چون با زن عمو سمیرا قرار گذاشته بودن که غذای حاضری درست کنن و پنج شنبه و یا جمعه دعوت کنن ) که اولین بار خونه عمو علی رفتیم البته زن عمو حکیمه و عمو مهدی نیومدن چون سحر جون مریض بود خلاصه شام مرغ سوخاری بود . که خیلی هم خوشمزه بود با خیار شور و ترشی که زن عمو سمیرا درست کرده بود . بعد هم که بابایی کمردرد گرفت بعد امتحانای بابایی بود بعد هم فوت عمو رضا خلاصه چند بار هم زن عمو حکیمه کار داشت نتوانست بیاد یکبار...
11 بهمن 1394

رویش دندان های بالا

سلام مامانی خوشکلم سلام عشق مامان و بابا . چند روز بود که تو خیلی بی تاب بودی وقتی به لثه های بالات نگاه می کردم می دیدم که حسابی متورم و قرمز رنگه . و جای دو تا دندون خوشکل توش سوراخ شده تا بالاخره جمعه 9 بهمن 94 دندون های خوشکلت بیرون زد تو شب پنج شنبه خیلی بی تابی می کردی بی اشتها شده بودی و خلاصه دندون های بالایی هم نیش زدن و بیرون آمدن . ...
11 بهمن 1394
1