متینمتین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

اتفاقات جدید

هر چی می بینه تقلید می کنه  روز ولادت پیامبره .  دارم مفاتیح می خونم اونم یه کتاب برداشته داره می خونه. هر چی می بینن انجام میدن  خرابکاری  جدیدا خیلی خیلی شیطون شدی روز جمعه 26 آذر بابایی سرکار بود من هم خونه رو مرتب کرده بودم . اما 10 دقیقه مونده به اومدن بابا گفتی آب میخووام تو لیوان شیشه ای بهت آب داادم خوردی میخواستی لیوان دستت باشه اما گفتم بیا لیوان پلاستیکی بگیر اما لج کردی و گریه کردی . خلاصه بهت لیوان شیشه ای دادم اما یک آن دیدم لیوان رو پرت کردی و لیوان فرانسوی من رو شکوندی . تموم خونه پر شیشه خرده شد . یه تیکه شیشه هم توی پام رفت .خیلی اذیت شدم پاهام خون میومد. باید مواظب میبودم که تو این طرف نیای که شیش...
27 آذر 1395

اتفاقات جدید

هر چی می بینه تقلید می کنه  روز ولادت پیامبره .  دارم مفاتیح می خونم اونم یه کتاب برداشته داره می خونه. هر چی می بینن انجام میدن  خرابکاری  جدیدا خیلی خیلی شیطون شدی روز جمعه 26 آذر بابایی سرکار بود من هم خونه رو مرتب کرده بودم . اما 10 دقیقه مونده به اومدن بابا گفتی آب میخووام تو لیوان شیشه ای بهت آب داادم خوردی میخواستی لیوان دستت باشه اما گفتم بیا لیوان پلاستیکی بگیر اما لج کردی و گریه کردی . خلاصه بهت لیوان شیشه ای دادم اما یک آن دیدم لیوان رو پرت کردی و لیوان فرانسوی من رو شکوندی . تموم خونه پر شیشه خرده شد . یه تیکه شیشه هم توی پام رفت .خیلی اذیت شدم پاهام خون میومد. باید مواظب میبودم که تو این طرف نیای که شیش...
27 آذر 1395

جوجه سار دوست جدید متین

مانان خوشکلم یه روز که بابایی از سرکار برگشت من و تو خپاب بودیم وقتی بیداز شپم دسدم یه پرنده تو دست باباست بابا اونو گذاشت تو حمام  . تو به جوجه سار عکس العمل نشون میدادی جیغ می کشیدی و لی جرات نداشتی طرفش بری . بابا رفت از دوستش براش قفس گرفت اونو گذاشت تو سبد از اونجایی که عزیزشوم حیاط داشتن اونو بردیم اونجا اول تا یک روز چیزی نخورد ولی بعد با لصرار بابایی برای نگه داشتنشو با تلاش بابا برای نون و دانه دادن بهش شروع به غذا خوردن کرد . و نکته جالب اینه که هر وقت از خونه عزیز میایم با جوجه سار هن خداجافظی می کنی 
26 آبان 1395

تولد مامان

متین جونم امسال خیلی دوست داشتم تولدم خاص باشه . اینو به خاله نسترن هم گفته بودم که دوست دارم بابایی منو سورپرایز کنه ولی این اتفاق از جانب زندایی حسنی و دایی حمید افتاد و روز پنج شنبه 20 آبان , بابایی با مامانی مهین و زندایی حسنی و دایی حمید اومدن مامانی گریه اش گرفته بود .و واقعا تصورش رو نمیکرد اینقدر سورپرایز بشه . بعد با یه کیک که عکس مامانی و تو روش بود . خیلی خوشحال شدم اون شب فقط خدا رو شکر می کردم تو هم خیلی خوشحال بودی . کلی کادو هم مامانی هدیه گرفت بلوز پاور بانک لباس و دایی حمید و زندایی کیف عطر روسری قاب عکس واقعا شرمندمون کردن . خیلی زحمت کشیدن . خلاصه کلی عکس گرفتیم کلی خندیدیم و شاد بودیم . و آخر شب رفتیم خونه عمه مامانی و با...
21 آبان 1395

مامان دانشجو

سلام مامانی خوشکلم ّ مامانی امسال بعد لز 10 سال که از دانشگاه رفتنش میگذره تصمیم گرفته که دوباره درس بخونه . اما الان برخلاف سال 81 که دانشگاه قبول شده ازدواج کرده تو رو داره و میره سرکار . اونهم ارشد با این درسهای سختش . خلاصه مامان با مدیرش صحبت کرده که پاس شیر رو استفاده نکنه .و به جاش بیاد دانشگاه . پنج شنبه صبح هم کلاس داره که مامانی قبول کرده تو رو نگه داره . مامانی میگه از وقتی 2 ونیم نمیام خونه تو جلوی در منتظری تا من بیام . امروز چهارشنبه هم یعنی 5 آبان به گفته مامانی موبایل رو برداشتی گفتی ماما چشمات رو می مالیدی و ناراحت بودی و بهانه می گرفتی . مامان جون می دونم برات سخته . منو ببخش ای کاش وقتی جوون تر بودم و کم مسئولیت تر ...
5 آبان 1395

عاشورا و تاسوعا 95

امسال عاشورا تاسوعا سه شنبه چهارشنبه بود بعد هم پنج شنبه جمعه تعطیل بود یعنی 4 روز تعطیلی . هرچی به بابایی گفتیم ما رو ببر تهران گفت نه باید برم سرکار این شد که برای اولین بار بعد به دنیا اومدنت من و تو تنهایی بدون بابایی اومدیم تهران . یه ساک کوچک که واسه بیمارستانت بود با کیفم و یه ساک کوچولو شامل خوراکی هایی که واسه تو راهت برداشته بودم کل چیزی بود که همراه داشتم  تو ساعت 6 بیدار شدی و همش گریه می کردی و میخواستی شیر بخوری من میخواستم لباس بپوشم نمی ذاشتی بابایی تو رو برد پایین من وقتی اومدم تو ماشبن دیدم جوراب پات نیست رفتم بالا جورابت رو آوردم جلوی مدرسه هدف دیدم بلوز رویی ات تنت نیست از شب قبل گذاشته بودم بیرون ساک که صبح تنت کنم ...
23 مهر 1395

واکسن 18 ماهگی

سلام مامانی خوشکلم  تو شنبه 17 فروردین واکسن داشتی . صبح اومدم  سرکار  بابایی پیش تو موند ساعت 8 و نیم مرخصی ساعتی گرفتم.  رفتیم درمانگاه فامیلی سیستمشون قطع بود از خانم دکتر خواهش کردم واکسن تو رو بزنن  اول قدت رو اندازه گرفتن 88 بودی وزنت هم 10/800 بود همه چی خوب و رو نمودار بود آقای جلالی مسئول واکسن بود . قبلش یه نی نی کوچولو رو واسه واکسن آورده بودن . جیف کشید بعد تو رو گذاشت روی تخت اول بهت قطره داد بعد پای راست بعد پای چپ. پای چپت خیلی درد گرفت و جیغ کشیدی . تو سالن درمانگاه دورت می زدم که بابا کلید رو بهت داد با دیدن سوییچ و دیدن ماشین همه چی یادت رفت آروم شدی تو راه برات طبل خریدیم و شربت استامینوفن . طبلت...
20 مهر 1395

اتفاقات تابستان 95

تابستان هم با همه خوشی و ناخوشی اش تموم شد از اتفاقات این ماه زخم شدن سمت چپ صورتت در بازی با نرجس و محمد صادق . عروسی دختر عموی مامانی . مسافرت به همدان و مریضی سرماخوردگیت . رفتن به کلاس های مادر و کودک , رفتن به پارک تو عصرهای تابستان بود . مامانی خوشکلم تو الان داری به 18 ماهگی نزدیک میشی . کارهای جالبی می کنی متوجه حرف و صحبت هامون میشی . بهت میگیم یه وسیله ای رو بیار . بابا بهت می گه این آشغال رو بنداز میری پرت می کنی تو ظرفشویی . کلید خونه رو می شناسی کدومه از سر بزرگش میخوای فروکنی و در رو باز کنی . عاشق بیرون رفتنی و هروقت بابا میخواد بره بیرون کلی پشت سرش گریه می کنی . صبح ها که میذارمت میرم سرکار . گاهی وقت ها بیداری و با چشم های ...
28 شهريور 1395

اتمام یک سال و نیم ماهگی

سلام به مامان خوشکلم  گل پسرم شما 16 فروردین 94 اومدی به دنیا و 16 مرداد شما یک سال و نیمت شد . کارهایی که تو این یک سال و نیمگی می کنی عاشق باز کردن کابینت هستی ما قفل کودک خریدیم و به کابینت ها زدیم ولی فایده لی نداشته و بعد از یه مدتی چسبشون از کار افتاده و باز با روبان در کابینت رو بستیم . چند بار یادم رفته در کابینت رو ببندم و تو سماق ادویه ها رو روی زمین ریختی یکبار هم شیشه زیره رو انداختی زمین و شیشه زیره ذشک
27 مرداد 1395

مسافرت به همدان

مامانی خوشکلم سلام  مامانی خیلی وقت بود میخواستیم بریم مسافرت . تا این که مامان جون برای 13 تا 16 مرداد جا گرفت برای همدان . خلاصه . چهارشنبه رفتیم تهران همون شب دایی حمید واسه زندایی تولد ورفت خیلی خوب بود غذاهای عالی مامان بزرگ فیله مرغ شکم پر قیمه نثا و سمبوسه همشون عالی بودن و خوشمزه . آبجی زندایی حسنی یه نی نی کوچولو تو راه داره به اسم فاطمه نورا خانم که انشاله به سلامتی به دنیا بیاد . خلاصع اون شب کلی خوش گذشت .  اولش زندایی رو سورپرایز کردیم . با خاموش کردن چراغ انداختن آهنگ تولد. و. فشفه در دستاموو . صبح پنجشنبه هم حرکت به سمت همدان حدود ساعت 8 حر کت کردیم دایی ایمان به خاطر کارش نیومد . ساعت 1 همدان مهمانسرای اداره برق...
23 مرداد 1395