متینمتین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

شبی خوش با عمو جون

متین جون عمو علی رو که می شناسی کسی که حسابی دوستت داره و تو هم بهش علافه داری . یه روز مامان جون و زن عمو جون قرار گذاشتن برن بیرون . هایپر از اونجایی که فضاش سرپوشیده است برای هوای گرم الان خیلی خوبه رفتیم تو طبقات گشتیم . تو پاستیل خوردی . کلی آب خوردی کلی واسه خودت راه رفتی یک آن که حواسم بهت نبود نزدیک بود تن ماهی ها رو که به حالت برج روی هم گذاشته شده بود رو بریزی . کلا تو هایپر همه چیز رو به هم میریزه و حالت اومدنت هم این شکلیه که من بغلت کردم تو داری دست و پا می زنی . ما سبدی که برای خرید برمی داریم بزرگه که تو بتونی توش بشینی ولی یکم که میشینی حوصله ات سر میره 
6 مرداد 1395

روزهای دلتنگی

مامان جونی سلام . مامانی گلم من یه بابابزرگ داشتم به اسم بابا جواد که وقتی مامانی و بابایی نامزد بودن فوت کرد . بابا بزرگی خیلی مامانی رو دوست داشتی . و هر دفعه کلی تحویلش می گرفت . بعضی وقتا خیلی یادش میوفتم براش فاتحه می خونم خیرات میدم . نمی دونم چرا آدم ها وقتی نیستن بیشتر قدرشون رو می دونیم ولی وقتی هستن عین خیالمون نیست . بابابزرگ جواد دوستت داریم خدا رحمتت کنه 
6 مرداد 1395

مهمون های عزیز

مامان بزرگ و بابا بزرگ هفته آخر تیرماه مهمون ما بودن . با اومدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بازار مهمونی ها داغ میشه یه روز خونه عمهپجون بودیم سه روز خونه عموجون مامانی . با عاطفه دختر عموی مامانی جوری . خرس صورتی اش رو خیلی دوست داری و بغل می کنی . یا حسن پسر دختر عمه مامانی خیلی خوبی نگاش می کتی بهش می خندی . خلاصه اون چند روز خیلس خوش گذشت یه شب خم مهمانسرای شهمیرزاد رو بابا از طرف اداره گرفت مامان هم اون روز سرکار نرفت و چه کیفی داد خیلی خوب یود یه روز کامل کنار مامان و باباش بود . تو همش با بابابزرگ بودی مامان بزرگ خیلی رابطه اش با تو پخوبه و کلی با هم بازی می کنین یه روز صبح هم پیش مامان برزگی یودی . البته این چند روز خیلی بهونه گیر بودی و ...
6 مرداد 1395

صحبت کردن گل پسر

متین جونم سلام  خوشکلم چند وقتیه خیلی خپب صحبت می کنی بابا دد ماما مم را میگی صبح ها عزیز به بابایی زنگ می زنه و کلی  با بابا صحبت می کنی . و حسابی ازش دل می بری یه روز بابایی گفت به مامانی هم زنگ بزن تا متین باهاش حرف بزنه . عزیز زنگ زد تو به هوای هر روز که من 2 و نیم میام دنبالت . رفته بودی جلوی اف اف فکر کردی از اونجا صدا میاد . با گریه رفتی جلوی در فکر کردی من اومدم . خیلی حرف زدنات شیرینه .خیلی دوست داشتنی هستی 
6 مرداد 1395

کچل شدن آقا متین

متین جون شما از وقتی به دنیا اومدی موهات زیاد پر پشت نبود البته من و باباجون موهامون پرپشته .ولی نمی دونم تو به کی رفته حدودا 10 امین روز ماه رمضون خونه آقا جونشون بودیم که تصمیم گرفتیم موهات رو بزنیم و کچلت کنیم . بابا جونی با ماشین اصلاح شروع به کچل کردنت کرد و عمو علی هم پیشت بود که نترسی جالب بود که تو اصلا گریه نکردی و خیلی آروم بودی . درشته زیاد مو نداشتی اما وقتی کچل شدی خیلی قیافه ات زشت شد . امیدوارم زود زود موهای خوشکلت در بیاد 
2 مرداد 1395

تعطیلات خرداد

تعطیلات خرداد فرصت مناسبی بود که بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی ها . خلاصه چهارشنبه مامانی از سرکار اومد بابایی هم تو رو از خونه عزیز آوردخونه وسایل رو جمع کردیم و حرکت کردیم ساعت 3 و نیم بود حدود ساعت 6 و نیم خونه مامان بزرگ بودیم . فقط مامان بزرگ خونه بود کم کم بابابزرگ و دایی ایمان هم اومدن . شب شام مفصلی داشتیم دلمه و بادمجان شکم پر واقعا خوشمزه و لذیذ بود . اون شب مامانی خیلی سرش درد گرفته بود جدیدا مامانی خیلی ضعیف شده هم سرکار بود هم تو راه اومده بود به خاطر همین سریع خوابید . بابا محمد هم زود خوابید چون صبح باید برمیگشت سمنان . صبح پنج شنبه خونه بودیم مامان بزرگ همش به مامانی میگه بیشتر به متین برس . بچه لاغره بهش شیر خشک بده ...
21 خرداد 1395

مهمونی کربلا عزیز جون

سلام خوشکلم عزیز جون چهارشنبه اومد سمنان . عمه فاطمه با تو و نرجس و محمد صادق ساعت 12 اومدین خونه عزیز و مشغول آشپزی شد شام غرمه سبزی بود تو مشغول بازی با بچه ها بودی . مامانی امروز سرش شلوغ بود و ساعت 3 و نیم اومد بعد زن عمو سمیرا اومد و عمو علی با کلی خرید. به فاطمه کمک کردیم عزیزشون ساعت 8 اومدن از دیدن تو کلی ذوف کردن بابابزرگ میگفت تو سامرا یه بچه دیده شبیه تو . بابابزرگ و عزیز تو رو خیلی دوست دارن بیشتر از همه ووه ها آخه تو خیلی نازی . خدایا شکرت . انشاله عاقبت بخیر بشی مادر . شب شام پیس بابایی خوردی اون شب یکم غرغر می کردی ظهر نخوابیده بودی به خاطر همین شب زودتر رفتیگ خونه همش میخواستی بغل باشی پنج شنبه هم مهمونی بود سرحالتر بودی و ...
9 خرداد 1395

سفر عزیز به کربلا

سلام عشق من  اول از همه بگم عزیز جون که شما رو نگه میداره با عمو مهدی شون رفتن مشهد عمه جون فاطمه زحمت کشیدن و سه روز شما رو نگه داشتن تو با نرجس و محمد صادق جور بودی و اگه هم غریبی میکردی میرفتی پیش محمد صادق . خلاصه خیال مامانی از این جهت راحت شد . بعد هم بهدفاصله یک هفته عزیز جون رفت کربلا عزیز جون سه شنبه رفت و تا چهارشنبه موند . مامان بزرگ سخه شنبه اومد سمنان که شما رو نگه داره تهران هم نامزدی پسرعموی مامانی بود و مامان بزرگ به اون مراسم نرسید اما بابابزرگ و دایی ایمان وبزرگای فامیلهای مامانی  رفتن تو با مامان بزرگ رابطه ات خوب بود و فقط خیلی شیطونی میکردی زیر مبل خونه مامانشون میری زیر میز تلویزیون میری و راحت درمیای رو ص...
9 خرداد 1395

اتفاقات سال جدید

متین خوشگلم سلام  مامانی امروز 6 اردیبهشته . شما الان سه تا دندون پایین داری و چهار تا دندون بالا داری .  دندون های جدیدت تو فروردین نیش زدن .  مامانی من شما رو از اول اردیبهشت گذاشتم مهدکودک اداره تا هم به فضای مهد عادت کنی که ماه رمضون که عزیز نمی تونه شما رو نگه داره ببرمت مهدکودک صبح چهارشنبه من و شما اولین کسایی بودیم که جلو مهد بودیم . خاله فایزه اومد مامان سام هم اومد و سام که خوابیده بود برد تو مهد  . دوستایی مامانی هم تو رو دیدن و کلی باهات حال و احوال کردن . تو خیلی خوب بودی با بچه ها بازی می کردی من که دیدم تو اینقدر آرومی یواشکی از مهد اومدم بیرون هنوز یک ربع نگذشته بود که خاله فایزه زنگ زد که بیاین متین گ...
1 فروردين 1395

راه رفتن متین

سلام عزیز دل مامانی  درست تو اولین روزهای اسفندماه وقتی من و بابایی تو خونه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون می دیدیم شما طبق معمول همیشه که کناره های مبل رو می گرفتی و برای خودت آروم آروم راه میومدی خواستی از یه مبل بری به مبل دیگه این جور مواقع همیشه چهار دست و پا می رفتی اما این بار تاتی تاتی راه رفتی من و بابایی بای یه حالت خوشحالی و تعجب به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم داره راه میره     
28 اسفند 1394