متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

مهمونی کربلا عزیز جون

1395/3/9 23:59
نویسنده : مامان متین
88 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشکلم

عزیز جون چهارشنبه اومد سمنان . عمه فاطمه با تو و نرجس و محمد صادق ساعت 12 اومدین خونه عزیز و مشغول آشپزی شد شام غرمه سبزی بود تو مشغول بازی با بچه ها بودی . مامانی امروز سرش شلوغ بود و ساعت 3 و نیم اومد بعد زن عمو سمیرا اومد و عمو علی با کلی خرید. به فاطمه کمک کردیم عزیزشون ساعت 8 اومدن از دیدن تو کلی ذوف کردن بابابزرگ میگفت تو سامرا یه بچه دیده شبیه تو . بابابزرگ و عزیز تو رو خیلی دوست دارن بیشتر از همه ووه ها آخه تو خیلی نازی . خدایا شکرت . انشاله عاقبت بخیر بشی مادر . شب شام پیس بابایی خوردی اون شب یکم غرغر می کردی ظهر نخوابیده بودی به خاطر همین شب زودتر رفتیگ خونه همش میخواستی بغل باشی پنج شنبه هم مهمونی بود سرحالتر بودی و با غزل و سحر حسابی بازی می کردی . غزد بهت میگه آقا پسر به سحر واکنش نشون میدی میفهمی انگار هم سنته . نازش میکنه .و به زور چیزی رو ازش میگیری پسری دیگه. شب شام  فسنجان بود .شنبه آخرین سری مهمونای عزیز بود پسر دایی ها و پسرخاله های بابایی . با کلی بچه . محمد صادق هادی نرجس متین سما سجاد عارفه فاطمه علی و عارفه عطیه طهورا محمد طه (13) بچه . شام قیمه خوشمزه و عالی.شب ولی یه اتفاق بد افتاد اونم افتادن تو روی زمین بود که خیلی صحنه بدی بود دهنت پر خون شده بود و همش گریه میکردی . تا شیر بهت دادم و سریع رفتیم خونه بابایی از دیدن تو تو اون حال عصبی شده بود و با نرجس و هادی دعوا کرد که چرا متیو رو بغل کردن مامانی ولی خیلی خوددارتر بود و به تو ش مسلطتر بود خلاصه همه ترسیده بودن و طهورا اون لحظه از ترس همش جیغ میزد لب بالایی ات ورم زیادی داشت . تو ماشین خوابیدی و تا صبح بیدار نشدی.  می ترسبدم دندونت باشه ولی خدا رو شکر لبت بود فردا شبش کلا ورم لبت خوابیده بود 

پسندها (2)

نظرات (0)