متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

واکسن 18 ماهگی

1395/7/20 11:36
نویسنده : مامان متین
298 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوشکلم 

تو شنبه 17 فروردین واکسن داشتی . صبح اومدم  سرکار  بابایی پیش تو موند ساعت 8 و نیم مرخصی ساعتی گرفتم.  رفتیم درمانگاه فامیلی سیستمشون قطع بود از خانم دکتر خواهش کردم واکسن تو رو بزنن  اول قدت رو اندازه گرفتن 88 بودی وزنت هم 10/800 بود همه چی خوب و رو نمودار بود آقای جلالی مسئول واکسن بود . قبلش یه نی نی کوچولو رو واسه واکسن آورده بودن . جیف کشید بعد تو رو گذاشت روی تخت اول بهت قطره داد بعد پای راست بعد پای چپ. پای چپت خیلی درد گرفت و جیغ کشیدی . تو سالن درمانگاه دورت می زدم که بابا کلید رو بهت داد با دیدن سوییچ و دیدن ماشین همه چی یادت رفت آروم شدی تو راه برات طبل خریدیم و شربت استامینوفن . طبلت دو تا چوب هم داشت کوچولو بود امادصداش مثل طبل واقعی بود قرار شد بابایی امروز نره سرکار من رو رسوندید اداره . اداره خبر خاصی نبود فقط ساعت 1 جلسه داشتم .بخ بابا زنگ زدم گفت خوب بودی از درمانگاه اومدی خونه عزیز کلی بدوبدو کردی . بعدش هم خوابیدی ولی بعد بلند شدن از خواب بی تابی می کردی و وقتی من رسیدم خونه ( البته راننده ادارع بهره برداری من رو رسوند آقای حیدرزاده که یه دختر گل هم به نام ترنج داشت ) دیدم تو و بابایی تو کوچه هستین . رفتیم تو خونه اصلا رو زمین نمی نشستی همش گریه می کردی و می گفتی بغلم کتید . عصر من و تو خوابیده بودیم . با بابا رفتیم چند جا خونه دیدیم .رفتیم خونه خودمون. تو اونشب اصلا نخوابیدی همش گریه می کردی فقط شیر می خوردی . ساعت 12/5 بیدار شدی بیدار بودی تا ساعت 3 تو اینترنت هم سرچ کردم گفت حتما کمپرس کتید تا یکجا جمع نشه و پخش بشه . تبت هم خیلی بالا بود از شنبه قبل واکسن زدن بهت استامینوفن می دادیم هر 4 ساعت هم میدادیم شب ولی تبت بالا بود هم واسه پاشویه هم کمپرس دستمال رو روی پات میذاشتم تو اصلا نمیذاشتی ساعت 2 و نیم رفتم بهت قطره استامینوفن بدم ولی متاسفانه هرچی شیر خورده بودی بالا آوردی . بابا که تا اون موقع تو هال خوابیده بود خیلی عصبانی شد و رفت تو اتاق خوابید لباس هات رو عوض کردم قطره ات رو بهت دادم شیر خوردی و خوابیدی . بعد این اتفاق ها اصلا خوابم نمی برد تا ساعت 5 بیدار لودم و مشغول مرتب کردن خونه . بعد هم  دو تایی تا ساعت 9 و نیم خوابیدیم بعد بابایی زنگ زد و حالت رو پرسید امروز از اداره مرخصی گرفته بودم روز خیلی سختی بود اصلا راه نمی رفتی همش بغلم بودی میذاشتمت روی زمین گریه می کردی حتی یه لیوان آب میخواستم بخورم باید تو رو بغل می کردم میرفتم آشپزخونه حدود ساعت 3 زندایی سمیرا اومد دیدنت . تو اون موقع خواب بودی .تا ساعت 4 و نیم که بابایی اومد کلی با مامان صحبت کرد . بعد هم عمو علی اومد تو همش بغل من یا بابایی بودی و غر می زدی . عمو هرکاری کرد با تو بازی کنه تو اذیت می کردی جیغ و گریه راه مینداختی . عصر بردیم دورت زدیم . حلیم و آش نذری تو بلوار قایم خریدیم . مامانی یه روسری خرید . خدا رو شکر امروز تبت قطع شده بود فقط نمی تونستی راه بری . خلاصه شب خوابیدی .و صبح دوشنبه با هزاران استرس گذاشتیمت خونه عزیز . اما خدا رو شکر حیلی خوب بودی با عزیز رفته بودی تو حیاط راه رفته بودی و تا ساعت 2 و نیم که اومدم بدو اومدی جلوی در توری خونه عزیز استقبال من . و اون موقع من خیلی خیلی خوشحال شدم .امشب شب تاسوعا بود و من و بابایی که از اول محرم جایی مراسم نرفته بودیم .امشب رو رفتیم امامزاده یحیی . از ساعت 6 و نیم اونجا بودیم تا 9 و نیم که شام دادن .تو خوب بودی برات کیک کشمش انجیر خشک و قمقه آبت رو برداشته بودم . اما یک ساعت مونده به پایان مراسم در حالتی که داشتی می خوابیدی یکهو بالا آوردی و لباس من و خودت رو خیس کردی فقط کاری که کردم لباست رو عوض کردم و آخر مراسم به بابا زنگ زدم که زود بریم خونه تا تو سرما نخوری 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)