متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 12 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

عاشورا و تاسوعا 95

1395/7/23 8:27
نویسنده : مامان متین
197 بازدید
اشتراک گذاری

امسال عاشورا تاسوعا سه شنبه چهارشنبه بود بعد هم پنج شنبه جمعه تعطیل بود یعنی 4 روز تعطیلی . هرچی به بابایی گفتیم ما رو ببر تهران گفت نه باید برم سرکار این شد که برای اولین بار بعد به دنیا اومدنت من و تو تنهایی بدون بابایی اومدیم تهران . یه ساک کوچک که واسه بیمارستانت بود با کیفم و یه ساک کوچولو شامل خوراکی هایی که واسه تو راهت برداشته بودم کل چیزی بود که همراه داشتم  تو ساعت 6 بیدار شدی و همش گریه می کردی و میخواستی شیر بخوری من میخواستم لباس بپوشم نمی ذاشتی بابایی تو رو برد پایین من وقتی اومدم تو ماشبن دیدم جوراب پات نیست رفتم بالا جورابت رو آوردم جلوی مدرسه هدف دیدم بلوز رویی ات تنت نیست از شب قبل گذاشته بودم بیرون ساک که صبح تنت کنم . خلاصه دوباره برگشتیم خونه ولی هرچی گشتم رویی ات رو پیدا نکردم ( شاید به خاطر استرس زیاد پیدا نکردم  ). خلاصه اومدم پایین.  بابایی هم کلی غر زد که کجا گذاشتی چرا حواست نیست و .. بابایی با بیشترین سرعتی که فکر کنی ما رو رسوند راه آهن 6 و 35 اونجا بودیم متین بغلم بود با ساک و کیسه به دست مستاصل سوار قطار شدم . صندلی ام رو که پیدا کردم دیدم یه نفر اسم متین رو صدا زد بله درست هم ردیف ما معلم فیزیکم با دخترش مهتاب بودن . متین کل راه نخوابید اول که. بغل من بود با ظرف های غذاش قمقمه اش بازی می کرد بعدش هم که رفتیم پیش خانم معلمم با دخترش بازی میکرد اونا بهش لقمه نون و تخم مرغ دادن و میوه . موقع پیاده شدن هم کمک کردن ساکم رو آوردم بعد هم عزیز و دایی ایمان ایستگاه راه آهن منتظرمون بودن . خدا رو شکر خوب بود . شب من و تو رفتیم مسجد شب عاشورا بود تو بعد واکسنت خیلی به من می چسبی همش دوست داری بغلم باشی نذاشتی نمازم رو بخونم تا بلند میشدم گریه می کردی یه خانمه مسن تو مسجد می گفت اینقدر بچه هاتونو وابسته خودتون نکنید اذیت نیشید یه دختر جوون هم که کنارمون نشسته بود وقتی غرغرهات رو میدید می گغت خدا بهت صبر بده و همش به تو می گفت غر غرو چطوری غر غرو . خلاصه با دیدن چند تا بچه رفتی سمتشون و گذاشتی نمازم رو بخونم یه پسره بود سه سالش بود با دو اا پلاستیک پر اسباب بازی اومده بود وقتی بهش گفتم بهت اسباب بازی بده اخم کرد پلاستیکاش رو قایم کرد و گفت من به هیچ کس اسباب بازی نمیدم . خلاصه ما ساعت 8 و نیم بلند شدیم و دایی ایمان اومد دنبالمون . امشب بازی فوتبال ایران و کره جنوبی هم بود که ایران 1 گل زد . خونه مامان بزرگ پر بود از غذا نذری هایی که همسایه هاشون براشون می آوردن کباب قیمه غرمه سبزی .و یا غذاهایی که دایی جون تو هیات ها می گرفت . این چند روز دیگه مامانی غذا نمی پخت و غذا نذری میخوردیم تو کباب خیلی دوست داشتی برات تیکه تیکه می کردیم و با وجودی مه خنک بود باز فوت می کردی  جدیدا نصفه شب بلند میشی و آب می خوری . ظهر عاشورا رقتیم مسجد نماز بخونیم تو حیاط مسجد فرش پهن بود نماز ظهرم رو خوندم تو اطراف حوض وسط حیاط می چرخیدی بعد بابابزرگ تو رو دید و رفتی بغلش . من نماز عصرم رو هم خوندم ولی شما رو پیدا نکردم بابایی موبایل هم نیاورده بود نتونستم از مراسم خوب استفاده کنم چون همش نگران یودم که نکنه بابایی رو اذیت کنی تو بلوار وسط مسجد نشستم تا دیدم بابابزرگ در حالی مه تپ تو بغلش خوابی اومد . تو رو ازش گرقتارم اومدم سمت ماشین . یه ماشین شاسی بلند جلومون نگه داشت و بهمون نذری کباب داد با خودم گفتم امام حسین دید که من نمی تونم با این بچه نمی تونم تو صف غذا بایستم برام غذا فرستاد جات خالی خوشمزه بود  

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)