سفر به شهمیرزاد برای بار دوم

امروز پنج شنیه 15 خرداد و روز تعطیل بود امروز مامانی تو خونه با شما تنها بود و همش با هم می خوابیدین مامانی می اومد شما رو بخوابونه خودش هم می خوابید  امروز عمه مامانی زنگ زد که امروز سالگرد فوت مامان بزرگ مامانیه و همه فامیل میرن سر خاک مامانی گفت که به احتمال زیاد نمیایم چون بابایی سرکاره و دیر میاد ثانیا دوست نداشت شما رو تو این محیط های آلوده ببره . ولی به جاش وقتی حدود ساعت 7 بابایی اومد و دید که مامانی حوصله اش از تو خونه بودن سررفته مار و برد شهمیرزاد البته قبلش شمایه کار خرابی حسابی کردی

حدود اذان مغرب شهمیرزاد بودیم و تو مسجدی که همون ابتدای ورود به شهره نماز خواندیم اولین بار بودکه تو مسجد با شما نماز می خواندم بنده خدا یه خانمه کمک کرد و کریر شما رو برد داخل مسجد و یه خانم مهربون هم کریر شما رو گذاشت کنار خودش و گذاشت که مامانی نماز مغربش رو بخونه و همش کریر شما رو تکون می داد موقع نماز عشا در رکعت سوم شما دیگه گریه ات داشت شروع می شد و هر چقدر این خانمه کریرت روتکون میداد شما آروم نمیشدی خلاصه یکهو دیدم یک خانم محجبه اومد شما رو از تو کریرت برداشت داشت قلبم میومد تو دهنم اگه تو رو می برد چی انگار خانمه حالت چهره من رو فهمید و همون سر نماز بهم گفت نگران نباش دختر منم این عقب تو کریره می برم پسرت رو پیش  خودم خلاصه خیالم راحت شد خلاصه به قول آن مثل معروف این جا همسایه ها یاری کنین تامن بچه داری کنم شده بود خلاصه اولین نماز جماعتم رو تو مسجد با حضور تو کوچولوی حوشکل خوندم خدایا شکرت . گاهی اینقدر دلم برای نمازهای اون موقعم تنگ شده نمازهای الانم شده هولهولکی و همش حواسم به توئه تو نماز خدایا منو ببخش .

خلاصه بعد نماز رفتیم تو پارک نشستیم درحالیکه تو فاصله مسجد تو پارک شما تو ماشین شیر خوردی اما تو پارک همش گریه می کردی به بابایی گفتم یه چایی بخوریم بریم هوا عالی بود و پارک هم شلوغ شما حسابی گریه می کردی بنده خدا بابایی شما رو ازمن گرفت و کلی راهت برد که خسته شدی و موقع شام خوردن خواب بودی و برای اولین بار ما توانستیم یه مدت طولانی تر بیرون باشیم . خوب بود و روحیمون عوض شد .اما اون شب تا صبح نخوابیدی و مامانی رو اذیت کردی فکر کنم دل درد داشتی .