متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

اولین ماه رمضان متین

1394/5/9 14:45
نویسنده : مامان متین
193 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوشکلم

امسال اولین ماه رمضون توئه . 28 خرداد اولین روز ماه رمضان پنج شنبه بود البته خیلی ها چهارشنبه رفته بودن پیشواز ما دو سه روز قبل ماه رمضون تو رو ختنه کردیم و مامان بزرگ و بابابزرگ از تهران اومدن و سه شنبه هم برگشتن .دوشنبه اول تیر رفتیم خونه عزیز جون که عمه فاطمه  و عمو مهدی هم اونجا بودن

چهارشنبه سوم تیرماه هم مهمونی افطاری زن عموی مامان دعوت بودیم قبلش شما رو بردیم حمام تا اونجا بخوابی و اذیت نکنی آخرین نفری بودیم که رسیدیم موقع اذان بود افطارمون رو کردیم و بعد از این که شام رو خوردیم شما ببدار شدی گرسنه ات بود و گریه می کردی ما هم سریع اومدیم خونه. البته این رو هم بگم که دایی ایمانت هم چهارشنبه صبح اومد سمنان و واقعا واسه مامانی کمک بود . مامانی خیلی  دایی ایمان رو دوست داره چون فوق العاده مهربان  و دلسوزه . و رابطه اش هم با تو عالی بود و کلی کار بلد بود تا تو رو آروم کنه و لبخند رو به لبت بیاره خلاصه دایی ایمان جمعه صبح رفت البته ما پنج شنبه همراه دایی ایمان رفتیم خونه عموی مامانی و بابا محمد هم سر کار بود و نیومد.پنج شنبه هم بعد افطار رفتیم شهمیرزاد و یه دوری زدیم .

شنبه 6 تبرماه ما برای دیدن سحر کوچولو رفتیم خونه عمو مهدی .عمو علی و عزیز و آقاجون هم بودن شما خیلی پسر خوبی بودی و خوابیدی البته آخرای مهمونی بیدار شدی و جون می خواستیم بریم مامان شیر دادن شما را گذاشت برای خونه اما شما از بس که گرسنه بودی مامانی مجبور شد جلوی خونه عمو مهدی تو ماشین به شما شیر بده

چهارشنیه 10 تیرماه دختر عموی مامانی به همراه مبینا جون صبح اومدن خونمون . مبینا خیلی خیلی دختر خوش اخلاق و خوبیه و همش می خندید . شما هم پسر خوبی بودی البته گریه ها و غرغر هات طبق معمول بود.

چهارشنبه شب که می شد شب ولادت امام حسن مجتبی ما رفتیم عقیقه سحر جون دختر عمو مهدی . اوایلش

مامانی خیلی ترسید چون خیلی شلوغ بود بابایی من و شما رو گذاشت جلوی در و خودش رفت تو مردونه تا هم نماز بخونه و هم افطار کنه تا این که زن عمو سمیرا رو جلوی در دیدم زن عمو زحمت کشید و شما رو بغل کرد و برد تو من هم با کریر از تو جمعیت می اومدم و همش نگران بودم که تو اون شلوغی بلایی سرت نیاد خلاصه بساط افطار با پنیر و نان و چایی آماده بود و شما هم مدام درحال شیر خوردن بودی و من هم شام می خوردم غذا چلو گوشت بود و واقعا خوشمزه بود . خدا قبول کنه انشاله دختر عموت همیشه سالم و سرحال باشه بعد از تمام شدن مراسم هم تو پارک جلوی مسجد با زن عمو نشستیم و کلی حرف زدیم و عکس گرفتیم .(زن عمو جون دستت درد نکنه )

جمعه 12 تیرماه شب قبل مامانی تو تلگرام تو گروهی که همه فامیل عضو هستن پیشنهاد کرد همه جمع بشیم و بریم پارک .  که با پیگیری های دختر عموی مامانی این اتفاق افتاد مامانی سوپ درست کرده بود و کوکو و قرار بود هر کسی هرچی درست کرده بیاره خلاصه شب همه رفتیم پارک شقایق و خیلی خیلی خوش گذشت همه چی تو سفرمون پیدا میشد کتلت کوکو املت کشک بادمجان سوپ خلاصه هوا هم عالی بود در حالیکه چند شب بود هوا خیلی گرم بود اما اون شب خیلی خنک و خوب بود شما هم پسر خوبی بودی . البته عمه مامانی و بجه هاش نبودن که جاشون خیلی خالی بود.

شب های قدر امسال مامانی برخلاف سال های پیش نتوانست بره بیرون و تو مراسم شرکت کنه اما با تلویزیون احیا گرفت شب 19 شما خیلی پسر خوبی بودی با مامان بازی می کردی البته نمی خوابیدی و مامانی هم دعا می خوند شب 21 هم بد نبود اما شب 23 خیلی خیلی اذیت کردی و اون شب مامانی خیلی خسته شد و تو مراسم قران سرگرفتن همش می گفت خدایا خیلی خسته ام هیچ کس رو ندارم بهم کمک کنه خدایا دور از پدر و مادر خیلی سخته خدایا می شه منو ببری پیش پدر و مادرم البته می دانست این اتفاق هیچ وقت نمی افته چون مامان بزرگ اصلا دوست نداره برگرده سمنان و مامانی و بابایی هم به خاطر کارشون سمنان هستن .اینقدر اون شب اذیت کردی که بابا محمد رو که حدود یک ساعتی رفته بود احیا برگردوندم تا تو رو نگه داره

جمعه 19 تیرماه از اون جایی که چند روزی بود که شیر بالا می اوردی و خیلی بی قرار بودی وگریه می کردی تو رو بردیم دکتر کلینیک خاتم الانبیا خانم دکتر طاهریان بود که شربت کولیکز رو گفت دیگه بهت ندیم و شربت دایمتیکون و کاراوی میکسچر و رانیتیدین بهت داد خدا رو شکر وزنت هم خوب بود 6200 .

شنبه 20 تیرماه مامانی صبح سوپ درست کرده بود و وقتی بابایی اومد قرار شد با عزیز و آقاجون بریم شهمیرزاد به عمو علی هم زنگ زدیم اونا هم اومدن عمو مهدیشون به خاطر سحر کوچولو نیومدن . خیلی خوب بود هوا عالی بود و چون اول هفته بود خلوت بود تو رو حسابی پوشوندیم که سردت نشه پسر خوبی بودی اما چند بار مامان رو برای شیر خوردن به ماشین کشوندی و آخر هم گریه می کردی که مامان فهیمد دیگه خوابت میاد و تو رو خوابوند.

جهارشنبه 23 تیرماه

امروز من و تو و بابایی می خواستیم بریم تهران .البته امروز یه اتفاق بدی افتاد که هنوز هیچ کسی خبر نداره و اون این که بابایی امروز سر کار بود و مامانی باید تمام وسایل رو جمع می کرد وقتی بابایی اومد کلی غر غر کرد که چرا مامانی وسایل رو هنوز کامل جمع نکرده خلاصه بابایی شمار و گذاشت تو کربر و لی حواسش نبودکه کمربند شما رو ببنده شما هم خواب بودی یکهو نزدیک در ورودی شما از کریر افتادی پایین و چنان گریه وحشتناکی کردی که من فکر کردم شما مردی  و دیگه زنده نیستی چون فکر کردم سر شما خورده به چارچوب در .خیلی وحشتناک بود و گریه دار من همش گریه می کردم داشتم از نگرانی و استرس می مردم اصلا حالم خوب نبود همش گریه می کردم و امام زمان رو قسم می دادم که تورو برای من نگه داره بابات هم حسابی ترسیده بود و همش می گفت چیزی نشده نگران نباش خلاصه بعد از مدتی که گذشت دیدم خدار و شکر چیزیت نشده افتاده بودی روی پاردری جلوی خونه و چون فاصله کریر تا زمین کم بود چیزیت نشده بود اما چون یکهو بیدار شده بودی ترسیدی . یکم نمک سر زبانم کردم آب قند خوردم تا یه خورده بهتر شدم بنده خدا بابایی چون روزه بود نمی توانست چیزی بخوره و طول راه رانندگی کرد شما تو ماشین گریه کردی و خوابیدی تو راه بابایی یکهو تو ایوانکی ماشین رو نگه داشت من تعجب کردم اخه ماه رمضون بود و نمی شد چیزی خورد فهمیدم ماشین رو نگه داشته تا شما رو بغل کنه چون تازه بیدار شده بودی بابایی همش تو رو می بوسید و ازت معذرت خواهی می کرد بابایی خیلی شما رو دوست داره . مامانی همیشه خوب و سالم باش دوستت دارم خیلی .

تعطیلات عبد فطر

شنبه عید فطر اعلام شد. و امسال ماه رمضون 30 روزه بود صبح عید همه رفتن واسه نماز اما مامانی پیش شما موند .ظهر ناهار جوجه کباب داشتیم . شب رفتیم پارک آب و آتش تا پل طبیعت رو ببینیم ولی واقعا شلوع بود حتی تو خود پارک هم جا واسه راه رفتن نبود . حتی رو پل عابر پیاده هم ترافیک و صف بود ولی پل طبیعت واقعا شاهکاریه خیلی جالبه یه پل که دو تا پارک رو به هم ربط می ده کلی هم عکس گرفتیم و مامانی و مامان بزرگ تا اون طرف پل رفتن .بابایی یکشنبه 28 تیر رفت سمنان و من و شما پیش مامان بزرگشون موندیم .

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)