متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

اتمام یک سال و نیم ماهگی

سلام به مامان خوشکلم  گل پسرم شما 16 فروردین 94 اومدی به دنیا و 16 مرداد شما یک سال و نیمت شد . کارهایی که تو این یک سال و نیمگی می کنی عاشق باز کردن کابینت هستی ما قفل کودک خریدیم و به کابینت ها زدیم ولی فایده لی نداشته و بعد از یه مدتی چسبشون از کار افتاده و باز با روبان در کابینت رو بستیم . چند بار یادم رفته در کابینت رو ببندم و تو سماق ادویه ها رو روی زمین ریختی یکبار هم شیشه زیره رو انداختی زمین و شیشه زیره ذشک
27 مرداد 1395

مسافرت به همدان

مامانی خوشکلم سلام  مامانی خیلی وقت بود میخواستیم بریم مسافرت . تا این که مامان جون برای 13 تا 16 مرداد جا گرفت برای همدان . خلاصه . چهارشنبه رفتیم تهران همون شب دایی حمید واسه زندایی تولد ورفت خیلی خوب بود غذاهای عالی مامان بزرگ فیله مرغ شکم پر قیمه نثا و سمبوسه همشون عالی بودن و خوشمزه . آبجی زندایی حسنی یه نی نی کوچولو تو راه داره به اسم فاطمه نورا خانم که انشاله به سلامتی به دنیا بیاد . خلاصع اون شب کلی خوش گذشت .  اولش زندایی رو سورپرایز کردیم . با خاموش کردن چراغ انداختن آهنگ تولد. و. فشفه در دستاموو . صبح پنجشنبه هم حرکت به سمت همدان حدود ساعت 8 حر کت کردیم دایی ایمان به خاطر کارش نیومد . ساعت 1 همدان مهمانسرای اداره برق...
23 مرداد 1395

شبی خوش با عمو جون

متین جون عمو علی رو که می شناسی کسی که حسابی دوستت داره و تو هم بهش علافه داری . یه روز مامان جون و زن عمو جون قرار گذاشتن برن بیرون . هایپر از اونجایی که فضاش سرپوشیده است برای هوای گرم الان خیلی خوبه رفتیم تو طبقات گشتیم . تو پاستیل خوردی . کلی آب خوردی کلی واسه خودت راه رفتی یک آن که حواسم بهت نبود نزدیک بود تن ماهی ها رو که به حالت برج روی هم گذاشته شده بود رو بریزی . کلا تو هایپر همه چیز رو به هم میریزه و حالت اومدنت هم این شکلیه که من بغلت کردم تو داری دست و پا می زنی . ما سبدی که برای خرید برمی داریم بزرگه که تو بتونی توش بشینی ولی یکم که میشینی حوصله ات سر میره 
6 مرداد 1395

روزهای دلتنگی

مامان جونی سلام . مامانی گلم من یه بابابزرگ داشتم به اسم بابا جواد که وقتی مامانی و بابایی نامزد بودن فوت کرد . بابا بزرگی خیلی مامانی رو دوست داشتی . و هر دفعه کلی تحویلش می گرفت . بعضی وقتا خیلی یادش میوفتم براش فاتحه می خونم خیرات میدم . نمی دونم چرا آدم ها وقتی نیستن بیشتر قدرشون رو می دونیم ولی وقتی هستن عین خیالمون نیست . بابابزرگ جواد دوستت داریم خدا رحمتت کنه 
6 مرداد 1395

مهمون های عزیز

مامان بزرگ و بابا بزرگ هفته آخر تیرماه مهمون ما بودن . با اومدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بازار مهمونی ها داغ میشه یه روز خونه عمهپجون بودیم سه روز خونه عموجون مامانی . با عاطفه دختر عموی مامانی جوری . خرس صورتی اش رو خیلی دوست داری و بغل می کنی . یا حسن پسر دختر عمه مامانی خیلی خوبی نگاش می کتی بهش می خندی . خلاصه اون چند روز خیلس خوش گذشت یه شب خم مهمانسرای شهمیرزاد رو بابا از طرف اداره گرفت مامان هم اون روز سرکار نرفت و چه کیفی داد خیلی خوب یود یه روز کامل کنار مامان و باباش بود . تو همش با بابابزرگ بودی مامان بزرگ خیلی رابطه اش با تو پخوبه و کلی با هم بازی می کنین یه روز صبح هم پیش مامان برزگی یودی . البته این چند روز خیلی بهونه گیر بودی و ...
6 مرداد 1395

صحبت کردن گل پسر

متین جونم سلام  خوشکلم چند وقتیه خیلی خپب صحبت می کنی بابا دد ماما مم را میگی صبح ها عزیز به بابایی زنگ می زنه و کلی  با بابا صحبت می کنی . و حسابی ازش دل می بری یه روز بابایی گفت به مامانی هم زنگ بزن تا متین باهاش حرف بزنه . عزیز زنگ زد تو به هوای هر روز که من 2 و نیم میام دنبالت . رفته بودی جلوی اف اف فکر کردی از اونجا صدا میاد . با گریه رفتی جلوی در فکر کردی من اومدم . خیلی حرف زدنات شیرینه .خیلی دوست داشتنی هستی 
6 مرداد 1395

کچل شدن آقا متین

متین جون شما از وقتی به دنیا اومدی موهات زیاد پر پشت نبود البته من و باباجون موهامون پرپشته .ولی نمی دونم تو به کی رفته حدودا 10 امین روز ماه رمضون خونه آقا جونشون بودیم که تصمیم گرفتیم موهات رو بزنیم و کچلت کنیم . بابا جونی با ماشین اصلاح شروع به کچل کردنت کرد و عمو علی هم پیشت بود که نترسی جالب بود که تو اصلا گریه نکردی و خیلی آروم بودی . درشته زیاد مو نداشتی اما وقتی کچل شدی خیلی قیافه ات زشت شد . امیدوارم زود زود موهای خوشکلت در بیاد 
2 مرداد 1395