متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

مسافرت شمال

مامانی خوبم سلام اردیبهشت ماه یعنی فصل مسافرت . ما تو اردیبهشت همیشه یه سفر شمال میریم چون هوا عالیه و شرجی نیست . قرار بود عزیز و بابا شکراله و دایی ایمان هن بیان که نشد چون جاده تهران شمال حسابی شلوغ بود . صبح چهارشنبه حرکت کردیم صبحانه رو بعداز ....‌ خوردیم نیمرو روی گازی که از عمو علی گرفتیم . با نان گردویی شهمیرزاد عالی بود خیلی چسبید . حدود ساعت ۱ رسیدیم بابلسر بعد نماز و استراحت رفتیم اکبر جوجه برای ناهار برای تو هم کباب سفارش دادیم ( اونجا شعبه اصلی اکبر جوجه متعلق به برادران گلبادی نلود . ) چنان ناهار رو با ولع میخوردی که من و بابایی هم خوشحال هم نتعجبانه نگاهت می کردم تا این که بعد خوردن دلستر همه رو بالا آوردی 😣 بعد اومدیم خون...
14 ارديبهشت 1397

مسافرت

سلام مامان جون . امسال هفته دوم فروردین به اصرار دوست بابایی راهی اصفهان شدیم پنج شنبه صبح حرکت کردیم و ناهار رو بین راه قم و کاشان در مجتمع نارال ستاره خوردیم غذا لوبیا پلو بود که مامان جون درست کرده بود . بعد حدود ساعت ۷ به اصفهان رسیدیم و رفتیم خونه دوست بابایی که مرد بسیار خوش برخورد و مهمون نوازی بود . بعد از خوندن نماز رفتیم در شهر دور زدیم خمراه دوست بابایی رفتیم میدان نقش جهان اصفهان و فالوده بستنی خوردیم . شب دوست بابایی برامون شام کباب خرید که چون خیلی دیر وقت بود و عمو عای کارت هاش رو گم کرده بود و ناراحت بود زیاد نتونستیم غذا بخوریم . حدود ساعت ۲ خوابیدیم . و صبح صبحانه مفصلی خوردیم و به سمت آکواریوم و باغ پرندگان رفتیم . آکواریوم...
16 فروردين 1397

مامانی امتحانات را میدهد

مامانی سلام یادمه یکبار برات نوشتم از حس و حال درونی ام از این که نکنه بهت ضربه زدم آخه ایام امتحانا خیلی اذیت میشدی اصلا من رو نمیدیدی . همش تواتاق بودم و درس میخوندم میومدی پشت در اتاق و در می زدی و من  دلم برات می سوخت که نمی تونستم در رو برات باز کنم . چند تا کلمه رو خیلی خوب مبگی مامانی بگلت کنم . مامانی دوست دارم مامانی عاشقتم . وقتی آرومی به حرفم گوش می کنی میخوام دنیام رو به پات بریزم ولی وقتی چیزی رو پرت می کنی من رو کتک می زنی لجبازی و گریه می کنم کارخرابی می کنی خیلی ناراحت میشم و ابن جور مواقع اعصالم میریزه بهم واقعا احساس می کنم سن که میره بالا حوصله آدم کم میشه . الان در سال ۹۶ خدا رو شکر درسهام تموم شده و مونده پروپوزال و پایا...
25 اسفند 1396

عکاسی

سلام مامانی اولین بار که بردمت عکاسی ۹ ماهت بود و نزدیک شب یلدا بود الان باز بردیمت آتلیه میلاد پسر دایی بابایی . قبلش بردیمت حمام و بابایی لباس هات رو تنت کرد لباست ّپیراهن زرشکی با جلیقه بود که حسابی خوش تیپ شدی انگار خودت هم خوشحال بودی چون خیلی خوب به حرفامون گوش می کردی و انجام میدادی . لباست رو پوشیدی رو مبل نشستی تا من و بابایی هم آماده بشیم . ما هم لباس های عیدمون رو پوشیدیم چقدر عید رو دوست دارم  حال و هوای عید عالیه . همه چی نو میشه . خلاصه رفتیم آتلیه با دکور عید و دو تا ژست دیگه عکس گرفتی آقا بودی و اصلا اذیت نکردی الهی فدات بشم که چقدر خوشکل شدی . انشاله شاسی عکست رو می زنم واسه تولدت و همچنین روی کیک . یه عکس یه نفره هم ...
25 اسفند 1396

شیطونی

مامانی جون سلام عشق مامان تو الان ۲ سال و۱۱ ماهت هست و ۱۶ فروردین وارد ۳ سالگی میشی . این روزها پر از شیطونی توئه . نزدیک عیده و سفره هفت سین انداختم ‌ . تو همش ظرف های هفت سین رو جا به جا می کنه محتویات هر ظرف رو میریزی تو اون یکی سماق ها رو کلا خالی کردی . رومیزی رو می اندازی زمین . یه میز خاطره گذاشتم . تموم عکس های روش رو میندازی پایین . اصلا نمیذاری مرتب باشه . به آب علاقه زیادی داری از آب سرد کن یخچال آب برمیداره  و  روی مبل و پارکت میریزه خلاصه خیلی اذیت می کنی . مامانی شاید باورت نشه خیلی از دعواهای من و بابایی به خاطر شماست ‌. آخه بابایی حوصله اش کمه و از ریخت و پاش و کثیفی خونه اصلا خوشش نمیاد آنوقت وقتی مباد خونه می بینه تو کلی اس...
24 اسفند 1396

روزهای بیماری

سلام مامانی قشنگم . امروز سوم اردیبهشت 96 . روزها به سرعت میگذرن . سه شنبه هفته پیش خونه همکار مامانی دعوت بودیم . از چهارشنبه صبح تو حالت بد بود . پیش بابایی خوابیده بودی و چند بارهم بالا آورده بودی . خلاصه اون روز بابایی به خاطر تو و مامانی که حالش بد بود و اونم حالت تهوع داشت سرکار نرفت . با این که اورهال داشت و کارش هم خیلی زیاد بود . مامانی هم با این که مریض بود ولی از این که بابایی بعد تقریبا یک ماه که هر روز میرفت سرکار و حالا مونده تو خونه خوشحال بود . خلاصه رفتیم دکتر . به مامانی قرص متوکلوپرامید داد و به تو هم آمپول ضد تهوع . بابایی گفت فعلا نمیخواد بزنیم . ظهر رفتیم یه دوری زدیم ش. هوا عالی بود . ظهر غذا بیرون خوردیم . تو هم خوب غ...
3 ارديبهشت 1396

از شیر گرفتن متین

مامانی خوشگلم سلام  انگار همین دیروز بود که میخواستیم تو از سینه شیر بخوری و سینه نمی گرفتی نه به الان که تو میخوای جی جی بخوری و من دیگه مجبورم تو رو از شیر بگیرم . مامانی خوشگلم تو 16 فروردین دو سالت میشه و چه زود داری بزرگ میشی عزیزم . من و تو از جمعه رفتیم تهران پیش بابا جون و مامانی . از شب های شلوغ قبل عید بگیر و ترافیک و شلوغی خرید تا بودن کنار کسایی که خیلی دوستشون داریم . خیلی خوب بود لحظه سال تحویل که من و تو بابایی کنار هم بودیم با مامانی و دایی ایمان . دایی حمید و حسنی جون رفته بودن مسافرت خارج از کشور و باباجون هم سرکار بود خلاصه سال رو تحویل کردیم شب موقع نماز رفتیم امامزاده حمیده خاتون و شب سبزی پلو با ماهی که خیلی خیلی...
6 فروردين 1396

شروع حرف زدن

متین عزیزم تو از دو ماه پیش شروع کردی به گفتن کلمه ها یادمه وقتی برای واکسن 18 ماهگی ات می بردمت چند تا کلمه مثل مامان بابا و دد می گفتی اما حالا تو 21 ماهگی ات خیلی پیشرفت کردی .مثلا بهت میگیم متین دستات کو میگی د'ست و دستت رو بالا میاری میگیم پاهات کو میگی پااا و پات رو بالا میاری میگیم متین گوشات کو به گوشت اشاره می کنی میگیم چشمات کو این مرحله رو با دماغت اشتباه می کنی من تو این موق ع سریع چشم هام رو باز وبسته می کنم تا تو یاد ت بیاد میگم متین موهات کو موهات رو نشون میدی عدد دو رو خیلی خوب بلدی شاید از اونجایی که دوغ رو هم سریع یاد گرفتی . بهت میگم متین چند سالته یواشکی با دستام شکل دو رو نشون میدم میگی دو خیلی بامزه حرف می زنی این چیه ر...
13 بهمن 1395

مریضی متین و مامانش

سلام مامان خوشگلم  مامانی از روز سه شنبه مریضی اش شروع شد با سرفه های خشک و بی حالی . این ماجرا ادامه داشت تا روز پنج شنبه که رفتیم دکتر . تو و بابایی تو محوطه داخل درمانگاه بودین به تمام بخش ها سرمیکشیدی و شیطونی می کردی . خلاصه خیلی بالا و پایین میرفتی . اونجا دختر عمه مامانی رو هم دیدیم اونم بچه هاش مریض شده بودن . اومدیم سمت خونه سوپ خریدیم مامانی شنبه امتحان داشت . رفتیم خونه جدیدمون که هم کابینتها رو ببینیم هم سوپ بخوریم همسایه طبقه پایین مون یه زن و شوهر جوون هستن که خیلی خوبن . کلی باهاشون دوست شدیم و اومدیم خونه . جمعه ظهر تو حالت بدتر شد . سرفه هات شروع شد . اما بازم خوب بودی من تو رو اصلا جمعه ندیدم چون خودم خیلی مریض بودم ...
3 بهمن 1395

مامان خوشگلم خیلی دوستت دارم

متین عزیزم سلام .  این روزها پر لز حس تناقضم پر لز تردید تو انتخابام . مامان عزیزم نمی دونم چه طوری بهت بگم که چقدر دوستت دارم هر لحظه به یادتم تو محل کار دلم برات تنگ میشه . امروز یکی از همکارام بهم گفتم شخصیت بچه تا 6 سالگی شکل میگیره و من موندم و کلی سوال و از همه بدتر عذاب وجدان که من دارم در حق بچه ام ظلم می کنم آیا ? صبح تا ظهر که سرکارم عصر هم درگیر درس و ..  آیا دارگ در حقش کم میذارم . ایام امتحانا خیلی سخته چون نمیشه با وجود متین درس خوند و از صبح نمی بینمش تا 7 شب . این مدت یعنی از اوایل دی درست بچه ام رو ندیدم سر امتحان پردازش همش کتابخانه بودم تا سر امتحان پایگاه که به علت فوت آقای هاشمی عقب افتاد و شدم مثل زندانی های...
27 دی 1395