متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

شیطونی

مامانی جون سلام عشق مامان تو الان ۲ سال و۱۱ ماهت هست و ۱۶ فروردین وارد ۳ سالگی میشی . این روزها پر از شیطونی توئه . نزدیک عیده و سفره هفت سین انداختم ‌ . تو همش ظرف های هفت سین رو جا به جا می کنه محتویات هر ظرف رو میریزی تو اون یکی سماق ها رو کلا خالی کردی . رومیزی رو می اندازی زمین . یه میز خاطره گذاشتم . تموم عکس های روش رو میندازی پایین . اصلا نمیذاری مرتب باشه . به آب علاقه زیادی داری از آب سرد کن یخچال آب برمیداره  و  روی مبل و پارکت میریزه خلاصه خیلی اذیت می کنی . مامانی شاید باورت نشه خیلی از دعواهای من و بابایی به خاطر شماست ‌. آخه بابایی حوصله اش کمه و از ریخت و پاش و کثیفی خونه اصلا خوشش نمیاد آنوقت وقتی مباد خونه می بینه تو کلی اس...
24 اسفند 1396

روزهای بیماری

سلام مامانی قشنگم . امروز سوم اردیبهشت 96 . روزها به سرعت میگذرن . سه شنبه هفته پیش خونه همکار مامانی دعوت بودیم . از چهارشنبه صبح تو حالت بد بود . پیش بابایی خوابیده بودی و چند بارهم بالا آورده بودی . خلاصه اون روز بابایی به خاطر تو و مامانی که حالش بد بود و اونم حالت تهوع داشت سرکار نرفت . با این که اورهال داشت و کارش هم خیلی زیاد بود . مامانی هم با این که مریض بود ولی از این که بابایی بعد تقریبا یک ماه که هر روز میرفت سرکار و حالا مونده تو خونه خوشحال بود . خلاصه رفتیم دکتر . به مامانی قرص متوکلوپرامید داد و به تو هم آمپول ضد تهوع . بابایی گفت فعلا نمیخواد بزنیم . ظهر رفتیم یه دوری زدیم ش. هوا عالی بود . ظهر غذا بیرون خوردیم . تو هم خوب غ...
3 ارديبهشت 1396

از شیر گرفتن متین

مامانی خوشگلم سلام  انگار همین دیروز بود که میخواستیم تو از سینه شیر بخوری و سینه نمی گرفتی نه به الان که تو میخوای جی جی بخوری و من دیگه مجبورم تو رو از شیر بگیرم . مامانی خوشگلم تو 16 فروردین دو سالت میشه و چه زود داری بزرگ میشی عزیزم . من و تو از جمعه رفتیم تهران پیش بابا جون و مامانی . از شب های شلوغ قبل عید بگیر و ترافیک و شلوغی خرید تا بودن کنار کسایی که خیلی دوستشون داریم . خیلی خوب بود لحظه سال تحویل که من و تو بابایی کنار هم بودیم با مامانی و دایی ایمان . دایی حمید و حسنی جون رفته بودن مسافرت خارج از کشور و باباجون هم سرکار بود خلاصه سال رو تحویل کردیم شب موقع نماز رفتیم امامزاده حمیده خاتون و شب سبزی پلو با ماهی که خیلی خیلی...
6 فروردين 1396

شروع حرف زدن

متین عزیزم تو از دو ماه پیش شروع کردی به گفتن کلمه ها یادمه وقتی برای واکسن 18 ماهگی ات می بردمت چند تا کلمه مثل مامان بابا و دد می گفتی اما حالا تو 21 ماهگی ات خیلی پیشرفت کردی .مثلا بهت میگیم متین دستات کو میگی د'ست و دستت رو بالا میاری میگیم پاهات کو میگی پااا و پات رو بالا میاری میگیم متین گوشات کو به گوشت اشاره می کنی میگیم چشمات کو این مرحله رو با دماغت اشتباه می کنی من تو این موق ع سریع چشم هام رو باز وبسته می کنم تا تو یاد ت بیاد میگم متین موهات کو موهات رو نشون میدی عدد دو رو خیلی خوب بلدی شاید از اونجایی که دوغ رو هم سریع یاد گرفتی . بهت میگم متین چند سالته یواشکی با دستام شکل دو رو نشون میدم میگی دو خیلی بامزه حرف می زنی این چیه ر...
13 بهمن 1395

مریضی متین و مامانش

سلام مامان خوشگلم  مامانی از روز سه شنبه مریضی اش شروع شد با سرفه های خشک و بی حالی . این ماجرا ادامه داشت تا روز پنج شنبه که رفتیم دکتر . تو و بابایی تو محوطه داخل درمانگاه بودین به تمام بخش ها سرمیکشیدی و شیطونی می کردی . خلاصه خیلی بالا و پایین میرفتی . اونجا دختر عمه مامانی رو هم دیدیم اونم بچه هاش مریض شده بودن . اومدیم سمت خونه سوپ خریدیم مامانی شنبه امتحان داشت . رفتیم خونه جدیدمون که هم کابینتها رو ببینیم هم سوپ بخوریم همسایه طبقه پایین مون یه زن و شوهر جوون هستن که خیلی خوبن . کلی باهاشون دوست شدیم و اومدیم خونه . جمعه ظهر تو حالت بدتر شد . سرفه هات شروع شد . اما بازم خوب بودی من تو رو اصلا جمعه ندیدم چون خودم خیلی مریض بودم ...
3 بهمن 1395

مامان خوشگلم خیلی دوستت دارم

متین عزیزم سلام .  این روزها پر لز حس تناقضم پر لز تردید تو انتخابام . مامان عزیزم نمی دونم چه طوری بهت بگم که چقدر دوستت دارم هر لحظه به یادتم تو محل کار دلم برات تنگ میشه . امروز یکی از همکارام بهم گفتم شخصیت بچه تا 6 سالگی شکل میگیره و من موندم و کلی سوال و از همه بدتر عذاب وجدان که من دارم در حق بچه ام ظلم می کنم آیا ? صبح تا ظهر که سرکارم عصر هم درگیر درس و ..  آیا دارگ در حقش کم میذارم . ایام امتحانا خیلی سخته چون نمیشه با وجود متین درس خوند و از صبح نمی بینمش تا 7 شب . این مدت یعنی از اوایل دی درست بچه ام رو ندیدم سر امتحان پردازش همش کتابخانه بودم تا سر امتحان پایگاه که به علت فوت آقای هاشمی عقب افتاد و شدم مثل زندانی های...
27 دی 1395

اتفاقات جدید

هر چی می بینه تقلید می کنه  روز ولادت پیامبره .  دارم مفاتیح می خونم اونم یه کتاب برداشته داره می خونه. هر چی می بینن انجام میدن  خرابکاری  جدیدا خیلی خیلی شیطون شدی روز جمعه 26 آذر بابایی سرکار بود من هم خونه رو مرتب کرده بودم . اما 10 دقیقه مونده به اومدن بابا گفتی آب میخووام تو لیوان شیشه ای بهت آب داادم خوردی میخواستی لیوان دستت باشه اما گفتم بیا لیوان پلاستیکی بگیر اما لج کردی و گریه کردی . خلاصه بهت لیوان شیشه ای دادم اما یک آن دیدم لیوان رو پرت کردی و لیوان فرانسوی من رو شکوندی . تموم خونه پر شیشه خرده شد . یه تیکه شیشه هم توی پام رفت .خیلی اذیت شدم پاهام خون میومد. باید مواظب میبودم که تو این طرف نیای که شیش...
27 آذر 1395