متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 28 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

تعطیلات خرداد

تعطیلات خرداد فرصت مناسبی بود که بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی ها . خلاصه چهارشنبه مامانی از سرکار اومد بابایی هم تو رو از خونه عزیز آوردخونه وسایل رو جمع کردیم و حرکت کردیم ساعت 3 و نیم بود حدود ساعت 6 و نیم خونه مامان بزرگ بودیم . فقط مامان بزرگ خونه بود کم کم بابابزرگ و دایی ایمان هم اومدن . شب شام مفصلی داشتیم دلمه و بادمجان شکم پر واقعا خوشمزه و لذیذ بود . اون شب مامانی خیلی سرش درد گرفته بود جدیدا مامانی خیلی ضعیف شده هم سرکار بود هم تو راه اومده بود به خاطر همین سریع خوابید . بابا محمد هم زود خوابید چون صبح باید برمیگشت سمنان . صبح پنج شنبه خونه بودیم مامان بزرگ همش به مامانی میگه بیشتر به متین برس . بچه لاغره بهش شیر خشک بده ...
21 خرداد 1395

مهمونی کربلا عزیز جون

سلام خوشکلم عزیز جون چهارشنبه اومد سمنان . عمه فاطمه با تو و نرجس و محمد صادق ساعت 12 اومدین خونه عزیز و مشغول آشپزی شد شام غرمه سبزی بود تو مشغول بازی با بچه ها بودی . مامانی امروز سرش شلوغ بود و ساعت 3 و نیم اومد بعد زن عمو سمیرا اومد و عمو علی با کلی خرید. به فاطمه کمک کردیم عزیزشون ساعت 8 اومدن از دیدن تو کلی ذوف کردن بابابزرگ میگفت تو سامرا یه بچه دیده شبیه تو . بابابزرگ و عزیز تو رو خیلی دوست دارن بیشتر از همه ووه ها آخه تو خیلی نازی . خدایا شکرت . انشاله عاقبت بخیر بشی مادر . شب شام پیس بابایی خوردی اون شب یکم غرغر می کردی ظهر نخوابیده بودی به خاطر همین شب زودتر رفتیگ خونه همش میخواستی بغل باشی پنج شنبه هم مهمونی بود سرحالتر بودی و ...
9 خرداد 1395

سفر عزیز به کربلا

سلام عشق من  اول از همه بگم عزیز جون که شما رو نگه میداره با عمو مهدی شون رفتن مشهد عمه جون فاطمه زحمت کشیدن و سه روز شما رو نگه داشتن تو با نرجس و محمد صادق جور بودی و اگه هم غریبی میکردی میرفتی پیش محمد صادق . خلاصه خیال مامانی از این جهت راحت شد . بعد هم بهدفاصله یک هفته عزیز جون رفت کربلا عزیز جون سه شنبه رفت و تا چهارشنبه موند . مامان بزرگ سخه شنبه اومد سمنان که شما رو نگه داره تهران هم نامزدی پسرعموی مامانی بود و مامان بزرگ به اون مراسم نرسید اما بابابزرگ و دایی ایمان وبزرگای فامیلهای مامانی  رفتن تو با مامان بزرگ رابطه ات خوب بود و فقط خیلی شیطونی میکردی زیر مبل خونه مامانشون میری زیر میز تلویزیون میری و راحت درمیای رو ص...
9 خرداد 1395

اتفاقات سال جدید

متین خوشگلم سلام  مامانی امروز 6 اردیبهشته . شما الان سه تا دندون پایین داری و چهار تا دندون بالا داری .  دندون های جدیدت تو فروردین نیش زدن .  مامانی من شما رو از اول اردیبهشت گذاشتم مهدکودک اداره تا هم به فضای مهد عادت کنی که ماه رمضون که عزیز نمی تونه شما رو نگه داره ببرمت مهدکودک صبح چهارشنبه من و شما اولین کسایی بودیم که جلو مهد بودیم . خاله فایزه اومد مامان سام هم اومد و سام که خوابیده بود برد تو مهد  . دوستایی مامانی هم تو رو دیدن و کلی باهات حال و احوال کردن . تو خیلی خوب بودی با بچه ها بازی می کردی من که دیدم تو اینقدر آرومی یواشکی از مهد اومدم بیرون هنوز یک ربع نگذشته بود که خاله فایزه زنگ زد که بیاین متین گ...
1 فروردين 1395

راه رفتن متین

سلام عزیز دل مامانی  درست تو اولین روزهای اسفندماه وقتی من و بابایی تو خونه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون می دیدیم شما طبق معمول همیشه که کناره های مبل رو می گرفتی و برای خودت آروم آروم راه میومدی خواستی از یه مبل بری به مبل دیگه این جور مواقع همیشه چهار دست و پا می رفتی اما این بار تاتی تاتی راه رفتی من و بابایی بای یه حالت خوشحالی و تعجب به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم داره راه میره     
28 اسفند 1394

نامزدی و عقد دایی حمید

متین جونم بالاخره دایی جون حمید هم فرد مورد نظر برای ازدواج رو پیدا کرد و در 25 بهمن سال 94 با زندایی حسنی عقد کرد هممون از این انتخاب بسیار خوشحال بودیم چون زندایی حسنی خیلی دختر خانم و خوبی بود . محجبه و با اخلاق و خلاصه همه چی تمام بود . دایی و زندایی جون با هم همکار بودن . مامانی یکشنبه و دوشنبه اومده بود تهران ماموریت و سه شنبه و چهارشنبه و شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفته بود (آخه یکشنبه عقد دایی بود) . مامانی حسابی خرید داشت و کارش شده بود این که صبح تو رو می ذاشت خونه مامان بزرگ و می رفت خرید یه روزایی هم که مامان بزرگ مدرسه بود پیش دایی ایمان می موندی مامانی هم سعی می کرد دو سه ساعته برگرده خونه . جمعه هم بله برون دایی بود و با گل  ...
28 اسفند 1394

رفتن سرکار مامانی

مامانی از 16 بهمن رسما باید میرفت سرکار . 16 بهمن چهارشنبه بود اما مامانی از شنبه روزی دو سه ساعت می رفت سرکار تا تو غریبی نکنی عزیز جون ( مامان بابایی) زحمت کشیدن و نگهداری تو رو تا عید قبول کردن عزیز جون تو رو خیلی دوست داره و از مهر که مامانی میرفت کلاس خیاطی با عزیز اخت شده بودی وقتی می بینیش بهش می خندی و خونه عزیزشون همش دنبالش میری و بهش می چسبی  .خلاصه شب شیر می دوشیدم و با غذای کمکی که واست درست می کردم که یا فرنی بود یا سوپ یا هر دو راهی خونه عزیزشون میشدی .منم ساعت 2 ونیم می اومدم دنبالت . صبح من و بابایی سوار ماشین میشدیم می رفتیم خونه عزیز بابایی پیشت می موند تا سرویسش بیاد دنبالش و من میرفتم سرکار اینطوری کم تر غریبی می کر...
11 بهمن 1394