متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

خواب

سلام امروز ۶ آذره . شب هر چی بهت می گفتم متین جون بیا بخواب همش شیطونی می کردی چراغ را که خاموش می کردم همش روشن می کردی خلاصه منم اعصابم خرد شد گفتم متین تا ۵ می شمرم اگه نخوابی من میرم بیرون میخوابم . تا ۵ شمردم باز برق رو روشن کرد من هم عصبانی شدم متکا و پتو رو برداشتم توی هال خوابیدم .‌صبح ساعت ۶ بلند شدم دیدم کنار من رو زمین خوابیده نه متکا نه پتویی داره و خودش رو جمع کرده انگار بچه ام سردش شده خیلی خیلی دلم براش سوخت . ...
6 آذر 1397

اولین اردوی متین

سلام مامان خوشگلم . مامان جون اداره ای که مامانی توش کار می کنه سالی یکبار همکارهای اداره رو میبره اردو . پارسال من تو رو نبردم همکارها رفته بودن روستای تم ترسیدم خطرناک باشه و هم هودت اذیت بشی هم مامانی . اما امسال تو رو بردم امسال رفتیم شاهرود . اول قرار بود تو مهمانسرای اداره بخوابیم اما بعد برنامه عوض شد صبح ساعت ۶ راه افتادیم تو خواب بودی برای تو کوله ات رو برداشته بودم . اما وقتی رسیدیم اداره و رفتیم تو مینی بوس تو با صدای بچه ها بیدار شدی با یاسمین( دختر خاله دلارام )و نگار (دختر خاله فهیمه) خیلی خوب بودی ستایش ( دختر خاله مریم )خیلی با تو مهربون بود اما تو تحویلش نمی گرفتی خلاصه تا رسیدیم برای صبحانه دامغان پیاده شدیم. اونجا کنار یه ...
6 مهر 1397

متین ۳ سال و نیمه

سلام میخوام از حال و هوای این روزها بزاتون بگم از خبر فوت دختر دایی مامان جون . از رفتن دایی و زندایی جون به خارج از کشور . از به دنیا اومدن علی طاها جون . از جراحی زانو بابابزرگ جون . کلاس ورزش مامان جون . کار متین جون شده این روزها که از سر کار میایم  که میشینه پای تلویزیون . پوکویو می بینه و سگهای نگهبان و ... خلاصه کلی فیلم وسزیال که از فیلیمو می بینه . خیلی قشنگ صحبت می کنی . باید از حرف زدن هات بنویسم . سلام
21 شهريور 1397

مسافرت شمال

مامانی خوبم سلام اردیبهشت ماه یعنی فصل مسافرت . ما تو اردیبهشت همیشه یه سفر شمال میریم چون هوا عالیه و شرجی نیست . قرار بود عزیز و بابا شکراله و دایی ایمان هن بیان که نشد چون جاده تهران شمال حسابی شلوغ بود . صبح چهارشنبه حرکت کردیم صبحانه رو بعداز ....‌ خوردیم نیمرو روی گازی که از عمو علی گرفتیم . با نان گردویی شهمیرزاد عالی بود خیلی چسبید . حدود ساعت ۱ رسیدیم بابلسر بعد نماز و استراحت رفتیم اکبر جوجه برای ناهار برای تو هم کباب سفارش دادیم ( اونجا شعبه اصلی اکبر جوجه متعلق به برادران گلبادی نلود . ) چنان ناهار رو با ولع میخوردی که من و بابایی هم خوشحال هم نتعجبانه نگاهت می کردم تا این که بعد خوردن دلستر همه رو بالا آوردی 😣 بعد اومدیم خون...
14 ارديبهشت 1397

مسافرت

سلام مامان جون . امسال هفته دوم فروردین به اصرار دوست بابایی راهی اصفهان شدیم پنج شنبه صبح حرکت کردیم و ناهار رو بین راه قم و کاشان در مجتمع نارال ستاره خوردیم غذا لوبیا پلو بود که مامان جون درست کرده بود . بعد حدود ساعت ۷ به اصفهان رسیدیم و رفتیم خونه دوست بابایی که مرد بسیار خوش برخورد و مهمون نوازی بود . بعد از خوندن نماز رفتیم در شهر دور زدیم خمراه دوست بابایی رفتیم میدان نقش جهان اصفهان و فالوده بستنی خوردیم . شب دوست بابایی برامون شام کباب خرید که چون خیلی دیر وقت بود و عمو عای کارت هاش رو گم کرده بود و ناراحت بود زیاد نتونستیم غذا بخوریم . حدود ساعت ۲ خوابیدیم . و صبح صبحانه مفصلی خوردیم و به سمت آکواریوم و باغ پرندگان رفتیم . آکواریوم...
16 فروردين 1397

مامانی امتحانات را میدهد

مامانی سلام یادمه یکبار برات نوشتم از حس و حال درونی ام از این که نکنه بهت ضربه زدم آخه ایام امتحانا خیلی اذیت میشدی اصلا من رو نمیدیدی . همش تواتاق بودم و درس میخوندم میومدی پشت در اتاق و در می زدی و من  دلم برات می سوخت که نمی تونستم در رو برات باز کنم . چند تا کلمه رو خیلی خوب مبگی مامانی بگلت کنم . مامانی دوست دارم مامانی عاشقتم . وقتی آرومی به حرفم گوش می کنی میخوام دنیام رو به پات بریزم ولی وقتی چیزی رو پرت می کنی من رو کتک می زنی لجبازی و گریه می کنم کارخرابی می کنی خیلی ناراحت میشم و ابن جور مواقع اعصالم میریزه بهم واقعا احساس می کنم سن که میره بالا حوصله آدم کم میشه . الان در سال ۹۶ خدا رو شکر درسهام تموم شده و مونده پروپوزال و پایا...
25 اسفند 1396

عکاسی

سلام مامانی اولین بار که بردمت عکاسی ۹ ماهت بود و نزدیک شب یلدا بود الان باز بردیمت آتلیه میلاد پسر دایی بابایی . قبلش بردیمت حمام و بابایی لباس هات رو تنت کرد لباست ّپیراهن زرشکی با جلیقه بود که حسابی خوش تیپ شدی انگار خودت هم خوشحال بودی چون خیلی خوب به حرفامون گوش می کردی و انجام میدادی . لباست رو پوشیدی رو مبل نشستی تا من و بابایی هم آماده بشیم . ما هم لباس های عیدمون رو پوشیدیم چقدر عید رو دوست دارم  حال و هوای عید عالیه . همه چی نو میشه . خلاصه رفتیم آتلیه با دکور عید و دو تا ژست دیگه عکس گرفتی آقا بودی و اصلا اذیت نکردی الهی فدات بشم که چقدر خوشکل شدی . انشاله شاسی عکست رو می زنم واسه تولدت و همچنین روی کیک . یه عکس یه نفره هم ...
25 اسفند 1396