متینمتین، تا این لحظه: 9 سال و 22 روز سن داره

متین امید زندگی مامان و بابا

مهمونی کربلا عزیز جون

سلام خوشکلم عزیز جون چهارشنبه اومد سمنان . عمه فاطمه با تو و نرجس و محمد صادق ساعت 12 اومدین خونه عزیز و مشغول آشپزی شد شام غرمه سبزی بود تو مشغول بازی با بچه ها بودی . مامانی امروز سرش شلوغ بود و ساعت 3 و نیم اومد بعد زن عمو سمیرا اومد و عمو علی با کلی خرید. به فاطمه کمک کردیم عزیزشون ساعت 8 اومدن از دیدن تو کلی ذوف کردن بابابزرگ میگفت تو سامرا یه بچه دیده شبیه تو . بابابزرگ و عزیز تو رو خیلی دوست دارن بیشتر از همه ووه ها آخه تو خیلی نازی . خدایا شکرت . انشاله عاقبت بخیر بشی مادر . شب شام پیس بابایی خوردی اون شب یکم غرغر می کردی ظهر نخوابیده بودی به خاطر همین شب زودتر رفتیگ خونه همش میخواستی بغل باشی پنج شنبه هم مهمونی بود سرحالتر بودی و ...
9 خرداد 1395

سفر عزیز به کربلا

سلام عشق من  اول از همه بگم عزیز جون که شما رو نگه میداره با عمو مهدی شون رفتن مشهد عمه جون فاطمه زحمت کشیدن و سه روز شما رو نگه داشتن تو با نرجس و محمد صادق جور بودی و اگه هم غریبی میکردی میرفتی پیش محمد صادق . خلاصه خیال مامانی از این جهت راحت شد . بعد هم بهدفاصله یک هفته عزیز جون رفت کربلا عزیز جون سه شنبه رفت و تا چهارشنبه موند . مامان بزرگ سخه شنبه اومد سمنان که شما رو نگه داره تهران هم نامزدی پسرعموی مامانی بود و مامان بزرگ به اون مراسم نرسید اما بابابزرگ و دایی ایمان وبزرگای فامیلهای مامانی  رفتن تو با مامان بزرگ رابطه ات خوب بود و فقط خیلی شیطونی میکردی زیر مبل خونه مامانشون میری زیر میز تلویزیون میری و راحت درمیای رو ص...
9 خرداد 1395

اتفاقات سال جدید

متین خوشگلم سلام  مامانی امروز 6 اردیبهشته . شما الان سه تا دندون پایین داری و چهار تا دندون بالا داری .  دندون های جدیدت تو فروردین نیش زدن .  مامانی من شما رو از اول اردیبهشت گذاشتم مهدکودک اداره تا هم به فضای مهد عادت کنی که ماه رمضون که عزیز نمی تونه شما رو نگه داره ببرمت مهدکودک صبح چهارشنبه من و شما اولین کسایی بودیم که جلو مهد بودیم . خاله فایزه اومد مامان سام هم اومد و سام که خوابیده بود برد تو مهد  . دوستایی مامانی هم تو رو دیدن و کلی باهات حال و احوال کردن . تو خیلی خوب بودی با بچه ها بازی می کردی من که دیدم تو اینقدر آرومی یواشکی از مهد اومدم بیرون هنوز یک ربع نگذشته بود که خاله فایزه زنگ زد که بیاین متین گ...
1 فروردين 1395

راه رفتن متین

سلام عزیز دل مامانی  درست تو اولین روزهای اسفندماه وقتی من و بابایی تو خونه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون می دیدیم شما طبق معمول همیشه که کناره های مبل رو می گرفتی و برای خودت آروم آروم راه میومدی خواستی از یه مبل بری به مبل دیگه این جور مواقع همیشه چهار دست و پا می رفتی اما این بار تاتی تاتی راه رفتی من و بابایی بای یه حالت خوشحالی و تعجب به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم داره راه میره     
28 اسفند 1394

نامزدی و عقد دایی حمید

متین جونم بالاخره دایی جون حمید هم فرد مورد نظر برای ازدواج رو پیدا کرد و در 25 بهمن سال 94 با زندایی حسنی عقد کرد هممون از این انتخاب بسیار خوشحال بودیم چون زندایی حسنی خیلی دختر خانم و خوبی بود . محجبه و با اخلاق و خلاصه همه چی تمام بود . دایی و زندایی جون با هم همکار بودن . مامانی یکشنبه و دوشنبه اومده بود تهران ماموریت و سه شنبه و چهارشنبه و شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفته بود (آخه یکشنبه عقد دایی بود) . مامانی حسابی خرید داشت و کارش شده بود این که صبح تو رو می ذاشت خونه مامان بزرگ و می رفت خرید یه روزایی هم که مامان بزرگ مدرسه بود پیش دایی ایمان می موندی مامانی هم سعی می کرد دو سه ساعته برگرده خونه . جمعه هم بله برون دایی بود و با گل  ...
28 اسفند 1394

رفتن سرکار مامانی

مامانی از 16 بهمن رسما باید میرفت سرکار . 16 بهمن چهارشنبه بود اما مامانی از شنبه روزی دو سه ساعت می رفت سرکار تا تو غریبی نکنی عزیز جون ( مامان بابایی) زحمت کشیدن و نگهداری تو رو تا عید قبول کردن عزیز جون تو رو خیلی دوست داره و از مهر که مامانی میرفت کلاس خیاطی با عزیز اخت شده بودی وقتی می بینیش بهش می خندی و خونه عزیزشون همش دنبالش میری و بهش می چسبی  .خلاصه شب شیر می دوشیدم و با غذای کمکی که واست درست می کردم که یا فرنی بود یا سوپ یا هر دو راهی خونه عزیزشون میشدی .منم ساعت 2 ونیم می اومدم دنبالت . صبح من و بابایی سوار ماشین میشدیم می رفتیم خونه عزیز بابایی پیشت می موند تا سرویسش بیاد دنبالش و من میرفتم سرکار اینطوری کم تر غریبی می کر...
11 بهمن 1394

آش دندونی متین جون

سلام عزیز دلم خیلی وقت بود میخواستم واست آش دندونی درست کنم اما نمی شد تا بالاخره تصمیم گرفتم جمعه ..... بهمن آش رو بپزم سه شنبه از اداره مرخصی گرفتم رفتم خرید وسایل دندونی مثل ( حبوبات و ظرف و قلم و ...)  . پنج شنبه شب هم قلم رو گذاشتم پخت و پیاز داغ کردم جمعه هم ساعت 5و نیم صبح دندونی رو بار گذاشتم . تا ساعت 12 دندونی آماده بود و ساعت 4 هم کشیدیم با کمک دایی ایمان که برای نگه داشتن تو اومده بود سمنان دندونی رو تزیین کردیم و دایی و بابایی رفتن توزیع کردن . دایی ایمان جون بابت کمکات ممنون
11 بهمن 1394

مهمونی خونه دوست بابایی

 دوست بابایی جمعه شب ما رو خونه خودشون دعوت کرد . اونا تازه خونه خریده بودن خونشون خیلی خیلی خوشکل بود . ما از همه زودتر رسیدیم متین و آرتین پسرهای اون یکی دوست بابایی هم بودن. بعدا مهدی و علیرضا و ریحانه بچه های دوستای دیگه بابایی هم اومدن خلاصه جمعتون حسابی جمع بود . تو اول یکم بی قراری می کردی و از بغل من تکون نمی خوردی اما کم کم یخت باز شد و می رفتی سمت میز آقایون رومیزی رو می انداختی و با دو تا دستات محکم میزدی روی میز . به کارهای بچه ها نگاه می کردی وباآرتین رابطه ات خوب بود . مهدی با اسلحه ای که آورده بود همش میخواست تو رو بکشه .بابایی اون شب سوپی که برات آورده بودم بهت داد . و سر سفره هم از غذای خوشمزه خاله مریم خوردی . خاله مری...
11 بهمن 1394

اولین مهمونی رسمی خونه خودمون بعد تولد تو

مامانی عسلم سلام بعد بدنیا اومدن تو ، نشد که مهمونی رسمی داشته باشیم البته ماه رمضان مامانی سوپ و کتلت درست کرد و بردیم خونه عزیز و عمو ها اومدن خونه عزیز و افطار کردم . اما این بار بعد مدت ها که مامانی می خواست عموها رو دعوت کنه ( چون با زن عمو سمیرا قرار گذاشته بودن که غذای حاضری درست کنن و پنج شنبه و یا جمعه دعوت کنن ) که اولین بار خونه عمو علی رفتیم البته زن عمو حکیمه و عمو مهدی نیومدن چون سحر جون مریض بود خلاصه شام مرغ سوخاری بود . که خیلی هم خوشمزه بود با خیار شور و ترشی که زن عمو سمیرا درست کرده بود . بعد هم که بابایی کمردرد گرفت بعد امتحانای بابایی بود بعد هم فوت عمو رضا خلاصه چند بار هم زن عمو حکیمه کار داشت نتوانست بیاد یکبار...
11 بهمن 1394